باربدباربد، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

باربدي آقا

هايپر با چيستا خانم

تا رسيدم باز هم گفت: سلام. خسته نباشي. پرستارش بهم گفت: به باربد گفتم تا مامان اومد بگو سلام خسته نباشي. باربد بهم گفت بازهم كه اينو گفتي. ديروز گفتم ديگه. اينم از ادب بچه من. بعدش گفت : دوستان ديگه كادو چي دادن؟ حالا بچه ام عادت كرد. گفتم هيچي مامان. با خاله هدي قرار گذاشتيم كه بچه ها رو ببريم پارك. بعدشم بريم هايپر. چون نم نم بارون مي يومد رفتيم محل بازي بچه ها توي هايپر. اصلاً بازي نكردند فقط دويدن و دوين. بعدشم توي سوپر ماركت هايپر كلي شيطوني. اولش كه تو يه سبد بودن. بعد سبدهاشون جدا شد. بالاخره دنت بيسگويتي ايران اومد. خيلي خوشمزه است. باربدي آقا خورد. دو تاش رو هم با پا شِكوند. خوشحال هم بود. خاله هدي گفت بذار يه كم بِدَوَن. گذاشت...
27 ارديبهشت 1390

نمايشگاه گل و گياه

تا رسيدم خونه بهم گفت: سلام. خسته نباشي. كلي ذوق كردم. پرستارش بهش ياد داده بود. خدا رو شكر خيلي هم سرحال بود چون ساعت يازده و نيم از خواب بيدار شده بود. فكر كرديم و به بابايي گفتيم كجا بريم و بابايي پيشنهاد داد بريم نمايشگاه گل و گياه. آژانس گرفت و ساعت حدود 5 بود كه اونجا بوديم. كلي دويد و كلي عكس گرفتم كه انشاء الله مي گذارم تو سايت. يه غرفه بود وسايل باغباني داشت. گيرداد كه اين چيه؟ گفتم با اين چمن ها روكوتاه مي‌كنن. بعد پرسيد اين چيه؟ گفتم: اينم همونه. حالا مگه قبول مي كرد. آخر مجبور شدم از مسئول غرفه بخوام كه به باربد توضيح بده كه اونم عملي توضيح داد كه عمو اينجور ( در حالي كه راه مي رفت و صدا در مي آورد ) كار مي كنه. كه باربدي آ...
26 ارديبهشت 1390

كادو

تا رسيدم خونه حاضر شديم رفتيم خونه مامان بزرگ. چون خودم خيلي خسته بودم و باربدي آقا حيلي سرحال. اونجا خيلي بازي كرد و بدو بدو. درست كردن شام رو مامان انداخت گردن من. با كادوي خاله نسيم و خاله كتي كلي بازي كرديم. و كلي با دائي ها خنديديم. مرسي خاله ها. ...
25 ارديبهشت 1390

اتوبان گردي

امروز تصميم گرفته بوديم بريم گچسر. ولي نرفتيم چون اصلاً حال نداشتم. غروب رفتيم شرث تهران يه مانتو بخرم كه پيدا نكردم. فقط اتوبان گردي كرديم. بعدش با هم رفتيم پارك كلي بازي كرد. توي پاك يه چيزي مثل آبشار دست كرده بودن كه از روي يه ديوار آب مي ريخت. تا اونو ديد گفت: واي كارواش. بچه ام حسابي عاشق كارواش شده. ...
24 ارديبهشت 1390

مورچه

امروز كلي خوابيديم و بعدشم داشتيم صبحونه مي خورديم كه با تلفن با خاله مريم صحبت مي كردم. كه يهو ديدم يه چيزي مشكي رنگ از تو اتاق خودش آورد انداخت رو فرش و با ذوق داد مي كشيد پيداش كردم پيداش كردم. تلفن تموم شد ديدم يه موچه از اين بزرگهاست. گفت: مامان دنبال غذا مي گرده بهش نون بديم. بهش نون داديم. رفت تو لباسش. مجبور شدم لباسشو در آرم. بعد براش توضيح دادم كه اينجا خونه مورچه نيست و بايد بره خونشون. اگه تو رو از خونه خودمون ببرن خونه مورچه خوبه؟ و اين توضيحات. مورچه رو انداختيم تراس. كلي ناراحت شد و گريه كرد و باهاش خداحافظي كرد. بعدشم رفتيم حموم. ماشينشو برديم حموم. بعد نشت و آروم آروم مي رفت زير دوش و مي گفت : اينجا كارواشه و من ماشينم. واي...
22 ارديبهشت 1390

وي دد

امروز تا ساعت يك ظهر خوابيده بود. خيلي خسته بود. پرستارش بهم زنگ زد و گفت خيلي نگرانه. ولي من گفتم ولش كن بزار بخوبه چون  خيلي خسته شده. رفتم دنبالش رفتيم خونه مامان بزرگ چون امروز مامان بزرگ آب مرواريد چشم شو عمل كرد. كلي شلوغ كرد. پله ها رو مي رفت بالا عصبي شدم گفتم: وي دَدَ باربد. و باربد هم گفت: وي دد مامان لعيا. خندم گرفته بود. حاضر شديم بريم پارك كه تو راه مجتبي رو ديد و نيومد و با اون فوتبال بازي كرد. ...
21 ارديبهشت 1390

تولد

امروز ساعت هشت و پنج دقيقه تولد پسرمه. خداي من چه روز خوبيه. بهترين روز زندگيمه. خيلي خوشحالم خيلي خيلي . باربدي آقا خيلي دوست دارم خيلي خيلي. رفتم خونه و حموم بازي و بعدشم گرفت خوابيد. خاله مريم اومد و شروع كرديم به كار. بعدشم مجتبي و خاله ليلا و خاله نرگس و مبينا و آخر شب هم دايي رحمان و دايي محمد. خيلي خيلي به باربدي آقا خوش گذشت. اصلاً يه جورايي خل شده بود اينقدر ذوق داشت كه مجتبي و مبينا خونمونن كه حد نداشت. همش هم بغل مجتبي بود. خلاصه كه خيلي خوب بود. از هديه هاش هم كه بماند. من براش تخته سياه خريده بودم. بقيه كادوها رو ول كرده بود و رفته بود سرغه اون و الي آخرين كادو .... مهمونا داشتن مي رفتن بهشون گفت ممنون كه اومديد. ممنو...
20 ارديبهشت 1390

نُت (نُچ)

رفتم خونه يه كم خوابيديم  و بعدشم با هم بازي كرديم. براش تعريف كردم كه سه ساله پيش امروز خاله عادله و عمو رضا مي خواستن بيان خونمون و من شروع كردم به خونه تمييز كردن و فردا صبحش رفتيم بيمارستان و تو بدنيا اومدي. بعد شروع شد سوال پرسيدنش. از كجا بدنيا اومدم؟ گفتم از شكمم. گفت: چجوري؟ گفتم: شكمم رو بريدن و تو اومدي بدنيا. گفت:ببينم كجاي شكمتو؟ و ... . آخرش هم بهش گفتم : باربد من تو رو خيلي دوست دارم. فوري گفت: منم تو رو خيلي دوست دارم. كلي ذوق كردم. بعدشم بابايي اومد و با هم رفتيم هايپر براي خريد. قبلش هم رفتيم كيكش رو سفارش داديم. امسال نمي خوام ببرمش آتليه. هنوز عكسهاي پارسالش رو نگرفتيم. شب هم شامش رو درست كردم و بابايي بهش داد و...
19 ارديبهشت 1390

مسجد

بعد از ظهر داشتيم مي رفتيم كارواش كه باربدي آقا توي اتوبان گنبد هاي يه مسجد رو ديد و گفت مامان برج دو قلو . كلي خنديدم و گفتيم اين برج نيست گنبد مسجد و مثل هميشه قبول نكرد.. چون باربدي آقا خيلي كارواش رو دوست داره. بعدشم خونه مامان بزرگ. با بابايي رفت پارك و بدو بدو حسابي با مجتبي. شب هم با هم رفتيم حسينيه.  اولش خوشش نيومد ولي وقتي مجتبي رو ديد خوشحال شد البته بعد از مدت كوتاهي با مجتبي رفت خونه. شبش هم پرستارش زنگ زد و گفت فردا نمي تونه بياد كه كلي شاكيم كرد. ...
17 ارديبهشت 1390

مرغ

ظهر رفتيم خيابان ايرا ن (براي اولين بار بود كه مي رفتيم.)  براي خريد مرغ. يكي از دوستامون براي نذري خواسته بود. تو راه بهش گفتم كه داريم مي ريم مرغ و ماهي ببينيم ولي وقتي داشتيم مي خريديم خواب بود. حالا خريديم داشتيم مي رفتيم كه بيدار شد و گريه كه پس مرغ و ماهي كوش؟ حالا هي توضيح بده كه خريديم و خواب بودي ولي ... . داد مي كشيد من مرغ ميخوام. بعدشم رفتيم خونه مامان بزرگ. تا شب اونجا بوديم. بعد از ظهرشم با بابايي رفت پارك و منم مشغول نذري پختم با خانواده پدري. ...
16 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد